سرمای عشق-قسمت اول
من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.
اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.
........................................... ادامه در ادامه مطلب
ادامه مطلب